آیدلِ مورد علاقه من🐇🌸 [21]
__________________________________________________
میساکی:اخییش بلاخره تموم شد
یوکی:وایی آره بلاخره چقد روز اول مدرسه رو مخه
میساکی:خدافظ
یوکی:خدافظ
و بعد از حیاط مدرسه خارج شدن
یوکی کنار در مدرسه قدم میزد که یه ماشین کنارش
وایساد و بوق زد . . .. .
با اخم راهشو تند کرد
که ماشین دوباره بوق زد
با عصبانیت سرشو به سمت ماشین برگردوند
یوکی:هووی مرتیکه ول کن دیگه چرا انقد بیشعورید شماها.
وقتی سرشو بالا آورد با قیافه متعجب جونگکوک از پشت شیشه مواجه شد
یوکی:عِه جونگکوکی تو بودی؟ چیزه....فکر کردم مزاحمه(با خجالت و کمی هول)
جونگکوک:گفتم که میام دنبالت
یوکی:اوهوم ولی یادم رفته بود(خجالت)
جونگکوک:عب نداره بیا سوار شو(با خنده)
یوکی:باش(:
و بعد سوار ماشین شد و راه افتادن...
یوکی:میگم...
جونگکوک:جان؟
یوکی:میخوان مارو اردو ببرن روستای باک چون هانوک
منم میخوام برم مامانمو ببینم با مامان بزرگم..
جونگکوک:واو میشه منم بیام؟
یوکی:کار نداری؟ به هر حال تو یه آیدلی و سرت شلوغه
جونگکوک:نه یه مدت استراحت داریم.
یوکی:آخجون پس با هم میریم
میشه بریم یه (نمد اسمش چیه ولی میخواد مهره دستبند بگیره)مغازه برای دستبند وسیله میخوام
جونگکوک:باشه حتما
و بعد به سمت یه مغازه رفتن
*خوابگاه*
از وقتی که وارد خوابگاه شده بودن یوکی اتاقش رفته بود
و بیرون نیومده بود
جونگکوک هم به اعضا راجب اردوی یوکی توضیح میداد
..
..
یوکی در اتاقش رو با شتاب باز کرد و بیرون پرید که باعث تعجب همه اعضا شد
یوکی:درستش کردم!!!بلاخره
تهیونگ:چیو؟؟؟؟(متعجب)
یوکی:خب...چجوری بگم(و بعد کل ماجرای جنگل و بند قرمز رنگ و فوتوکارت کوکی رو تعریف کرد)
جیهوپ:هوووم نخ سرنوشت(آروم متفکر)
جیمین:چی؟
جیهوپ:خب این مال یه افسانس ولی یه نخ قرمز بین دو تا کسی که تو تقدیر همن هست..
جیمین:و این نخی که یوکی باهاش دست بند درست کرده مال خودش و کوکه؟
جیهوپ:یس
نامجون:واو...
جونگکوک:چهقشنگگ(اکیل بالا آوردن)
جین:راستی یوکی اردو چند روز دیگس؟
یوکی:دوروز
جین:آ اوهوم
😐😐😐😐
فردا
_بعد از مدرسه_
میساکی:دیکه گریه نکن خب؟
یوکی:باشه(با بغض)
میساکی:خوبه بهش فکر نکن خب؟
یوکی:باش خدافظ(:
و بعد از هم جدا شدن و یوکی سوار ماشین شد
جونگکوک:سلاااام بیبی
یوکی:سلام(:
جونگکوک:هی...حالت خوبه؟
یوکی:اوهوم خوبم(:
جونگکوک:هی به من دروغ نگو فقط بگو چی شده عزیزم..
یوکی:امروز...تو مدرسه حمله پانیک داشتم....
(حمله پانیک عصبیه تو گوگل اطلاعات راجبش هست منم بعضی وقتا اینجوری میشم)
و بلافاصله بغضش شکست...
جونگکوک بغلش کرد و کمرش رو نوازش کرد
جونگکوک:هی عزیزم اشکالی نداره خب؟
الان دیگه تموم شده و تو اینجایی
جای نگرانی نیست خب؟
یوکی:اوهوم میشه بریم؟؟؟
جونگکوک:باشه بریم...
.....
تمووووم
پارت بعد پارت آخره
میساکی:اخییش بلاخره تموم شد
یوکی:وایی آره بلاخره چقد روز اول مدرسه رو مخه
میساکی:خدافظ
یوکی:خدافظ
و بعد از حیاط مدرسه خارج شدن
یوکی کنار در مدرسه قدم میزد که یه ماشین کنارش
وایساد و بوق زد . . .. .
با اخم راهشو تند کرد
که ماشین دوباره بوق زد
با عصبانیت سرشو به سمت ماشین برگردوند
یوکی:هووی مرتیکه ول کن دیگه چرا انقد بیشعورید شماها.
وقتی سرشو بالا آورد با قیافه متعجب جونگکوک از پشت شیشه مواجه شد
یوکی:عِه جونگکوکی تو بودی؟ چیزه....فکر کردم مزاحمه(با خجالت و کمی هول)
جونگکوک:گفتم که میام دنبالت
یوکی:اوهوم ولی یادم رفته بود(خجالت)
جونگکوک:عب نداره بیا سوار شو(با خنده)
یوکی:باش(:
و بعد سوار ماشین شد و راه افتادن...
یوکی:میگم...
جونگکوک:جان؟
یوکی:میخوان مارو اردو ببرن روستای باک چون هانوک
منم میخوام برم مامانمو ببینم با مامان بزرگم..
جونگکوک:واو میشه منم بیام؟
یوکی:کار نداری؟ به هر حال تو یه آیدلی و سرت شلوغه
جونگکوک:نه یه مدت استراحت داریم.
یوکی:آخجون پس با هم میریم
میشه بریم یه (نمد اسمش چیه ولی میخواد مهره دستبند بگیره)مغازه برای دستبند وسیله میخوام
جونگکوک:باشه حتما
و بعد به سمت یه مغازه رفتن
*خوابگاه*
از وقتی که وارد خوابگاه شده بودن یوکی اتاقش رفته بود
و بیرون نیومده بود
جونگکوک هم به اعضا راجب اردوی یوکی توضیح میداد
..
..
یوکی در اتاقش رو با شتاب باز کرد و بیرون پرید که باعث تعجب همه اعضا شد
یوکی:درستش کردم!!!بلاخره
تهیونگ:چیو؟؟؟؟(متعجب)
یوکی:خب...چجوری بگم(و بعد کل ماجرای جنگل و بند قرمز رنگ و فوتوکارت کوکی رو تعریف کرد)
جیهوپ:هوووم نخ سرنوشت(آروم متفکر)
جیمین:چی؟
جیهوپ:خب این مال یه افسانس ولی یه نخ قرمز بین دو تا کسی که تو تقدیر همن هست..
جیمین:و این نخی که یوکی باهاش دست بند درست کرده مال خودش و کوکه؟
جیهوپ:یس
نامجون:واو...
جونگکوک:چهقشنگگ(اکیل بالا آوردن)
جین:راستی یوکی اردو چند روز دیگس؟
یوکی:دوروز
جین:آ اوهوم
😐😐😐😐
فردا
_بعد از مدرسه_
میساکی:دیکه گریه نکن خب؟
یوکی:باشه(با بغض)
میساکی:خوبه بهش فکر نکن خب؟
یوکی:باش خدافظ(:
و بعد از هم جدا شدن و یوکی سوار ماشین شد
جونگکوک:سلاااام بیبی
یوکی:سلام(:
جونگکوک:هی...حالت خوبه؟
یوکی:اوهوم خوبم(:
جونگکوک:هی به من دروغ نگو فقط بگو چی شده عزیزم..
یوکی:امروز...تو مدرسه حمله پانیک داشتم....
(حمله پانیک عصبیه تو گوگل اطلاعات راجبش هست منم بعضی وقتا اینجوری میشم)
و بلافاصله بغضش شکست...
جونگکوک بغلش کرد و کمرش رو نوازش کرد
جونگکوک:هی عزیزم اشکالی نداره خب؟
الان دیگه تموم شده و تو اینجایی
جای نگرانی نیست خب؟
یوکی:اوهوم میشه بریم؟؟؟
جونگکوک:باشه بریم...
.....
تمووووم
پارت بعد پارت آخره
۵.۳k
۲۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.